صبح یک روز سرد زمستان
صبح یک روز زمستانی که هوای شهرم از شدت سوز تمام گنیجیشک های خانه ام را در پستوی پشت بام مخفی کرده بود .هنوز خورشید زحمت بیدارشدن را به خودش نداد. با صدایی از خواب بیدار شدم به اضتراب که تمام وجودم را فرا گرفته به ارامی نفس میکشیدم اندکی سرم را چرخانم تا نگاهی به مادر بیاندازم شاید با دیدنش در شلوغی صبح یک روز زمستانی که تا انروز با چنین صحنه ای مواجه نگشته بودم انکی ارام گردم راز این شلوغی بدانم.به دنبال مادر بودم که برادرم بزرگم را بالی سرم نشسته و با چشمانی اشک الوده نگاهم میکرد
دوباره سرم را چرخاندم شاید راز این شلوغی خانه را راز گریه های برادرم راز این روز سرد زمستانی بفهمم که نگاهم به بستر مادر افتاد چرا مادرم در شلوغی صبح از خواب بر نخواست چرا او خوابیده وهزاران چرای دیگر که با خود فکر میکردم
دوازده بهار دیده بودم که ارام ارام به من فهماندن که از امروز دیگر روی مادر هیچ حسابی نکن دیگر وقتی از تنهایی به درد امدی بدان که دیگر در این خانه کسی نیست که برایش از تلخی روزگار بگویی اری مادر رفت مادر با همه کوله بار خاطرهایش رفت
شنبه 15 آذر 1393 - 6:49:46 PM